جلسه اول با یک شاگرد خاص؛ تجربه واقعی یک معلم زبان کودک

بچهها! این یکی واقعاً یه مورد خاص بود…
امروز اولین جلسهم با یه شاگرد جدید بود که تازه به من سپرده بودنش. از همون لحظهی اول، فهمیدم قراره روز سختی داشته باشم!
ببینید… جد و آباد منو آورد جلوی چشمام!
انقدر خستهم کرد که به قرآن، وسط کلاس دلم میخواست گوشی رو بردارم، زنگ بزنم به یکیتون و گریه کنم 😭
از اون بچهها بود که از زبان خوشش نمیاد، زود خسته میشه و دائم میخواد از کلاس بره بیرون.
من هی بازی درمیآوردم، هی روش عوض میکردم، هی شوخی و فلشکارت و حرکت… ولی باز زود خسته میشد.
تو دلم میگفتم:
«لعنتی! دو دقیقه بشین سرجات ببین چی دارم میگم!»
ولی خب، آخرای کلاس، حدود نیم ساعت آخر، کمکم قلقش اومد دستم. یهذره نرم شد، تونستم یهکم سرگرمش کنم، و یه کوچولو هم یاد گرفت. البته ببخشید ولی راستش این بود که یهجوری خرش کردم تا همراهی کنه 😅
تازه وسط بازی گفت:
«اگه من برنده شم، میتونم سوالای زندگی خصوصیتو بپرسم؟!»
تو دلم گفتم:
«تو رو قرآن فقط بشین سرجات…» 😩
در کل، یکی از خستهکنندهترین کلاسهای اخیرم بود. ولی خب… مثل همیشه، یه چیزی ازش یاد گرفتم:
بعضی بچهها رو فقط نمیشه با روش همیشگی پیش برد؛ باید صبور باشی، دنبال قلقشون بگردی… حتی اگر تو هم مثل من، وسط کلاس بخوای زنگ بزنی و گریه کنی!
هر بچهای یک رمز داره. اگر پیداش کنیم، یادگیری شروع میشه. گاهی لازم نیست محکمتر بایستیم؛ باید هوشمندانهتر همراه بشیم.تجربههای شما با شاگردهای سخت چی بوده؟ تو کامنتها بنویسید 💚


دیدگاهتان را بنویسید