وقتی یک کودک بیصدا گریه میکند؛ درس مهمی که از سامان یاد گرفتم

یکی از بچهها، سامان، یهدفعه رفت یه گوشه و شروع کرد به گریه کردن.
گریهش بیصدا بود، فقط اشک میریخت، بدون اینکه چیزی بگه.
من رفتم کنارش، با مهربونی پرسیدم: «سامان، چی شده؟ ناراحتی؟ چطوری میتونم خوشحالت کنم؟»
ولی هیچی نگفت، فقط سرش رو پایین انداخته بود.
راستش اولش خیلی نگران شدم، چون سامان معمولاً بچهی آرومیه و اهل گریه یا لجبازی نیست.
بعداً فهمیدم که موضوع از خونه بوده. ظاهراً سامان دلش میخواسته دوچرخهسواری کنه،
اما مادرش بهش اجازه نداده بوده بیرون بره و بازی کنه.
به خاطر همون ناراحت شده بود و اون احساسش رو توی کلاس هم با خودش آورده بود.
خیلی دلم براش سوخت. یهجور ناراحتی عمیق داشت که با حرف زدن ساده برطرف نمیشد.
فقط تونستم کنارش بشینم و با آرامش ازش بخوام اگه خواست، برام تعریف کنه یا یه نقاشی بکشه از چیزی که دوست داره.
احساس کردم یه کم آرومتر شد، ولی اون لحظه واقعاً نمیدونستم بهترین واکنش چی میتونه باشه.
چیزی که از اون روز یاد گرفتم…
گاهی بچهها با یه کولهبار نادیدنی میان سر کلاس.
ما فکر میکنیم قراره یادشون بدیم «This is a bike» ولی نمیدونیم شاید همون روز، آرزوی دوچرخهسواری براشون شکست شده.
اون روز یاد گرفتم که بعضی احساسها، بلند نیستن.
فریاد نمیزنن، گریه نمیکنن، ولی سنگینیشون فضای کلاس رو پر میکنه.
و ما معلمها باید بتونیم اون سکوتها رو هم بشنویم.
گاهی بهترین کاری که میتونیم بکنیم اینه که کنارشون بشینیم، بدون توقع برای توضیح دادن یا بهتر شدن.
فقط حضور. فقط دیدن. فقط مهربونی بیقید و شرط.
و شاید، همون حضور ساده، همون لحظهی «تو تنها نیستی»، بتونه کمکم آفتاب رو از پشت اون ابرهای کوچیکِ دلی نشون بده.
معلم بودن یعنی شنیدن صداهایی که شنیده نمیشن. یادمون باشه پشت رفتار هر کودک، دنیایی از احساسات هست.شما تا حالا تجربهی مشابهی داشتید؟ توی کامنتها برام بنویسید 🌿


دیدگاهتان را بنویسید