داستان کلاس زبان | قیچی، شیر کاغذی و یک معلم سردرگم! تجربه واقعی از مدیریت کلاس کودکان

امروز قرار بود بچهها یک شیر کاغذی بامزه درست کنن. قیچی، چسب، کاغذ رنگی… همهچی آماده بود.
اما من؟ هنوز برای طوفانی که در راه بود، آماده نبودم!
یکی از بچهها، کمشنواست. معمولاً باید چند بار براش تکرار کنم، با صدا و تصویر و اشاره. امروز هم همین شد. ازم خواست دوباره بگم، و بعد دوباره…
خودش خندید. منم خندیدم.
اما در همون لحظه، یه شاگرد دیگهم که معمولاً فعاله و از اون بچههاییـه که «همهچی باید رو روال باشه»، ناگهان گفت:
🗯️ «با همین قیچی ، میام پاره پورت میکنم»!
خشکم زد.
لبخند نصفهنیمهم موند رو لبم.
هیچی نگفتم. فقط ادامه دادم.
چیزی که یاد گرفتم:
بعضی روزا کلاس یه صحنهی کامله از تضادها:
سکوت و خنده
دقت و انفجار
شیر بیزبان کاغذی و جملهای که از دل یه ذهن عصبانی درومده
گاهی هیچ واکنشی بهترین واکنش ممکنه.
گاهی فقط ادامه دادن، یعنی مدیریت.
و گاهی هم، میفهمی که «کلاس»، فقط یادگیری زبان نیست.
کلاس یعنی یاد گرفتن زندگی… برای اونا، و برای خودت.
تو کلاس شما تا حالا لحظهای بوده که مجبور شده باشید فقط ادامه بدید و واکنش نشون ندید؟اگه تجربه مشابه دارید، برامون بنویسید—خیلی دوست داریم بخونیم 🌿


دیدگاهتان را بنویسید